آوينآوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

خنده کن بی پروا،خنده هایت زیباست

آوین سه هفته می شود

آوین با عکساش وارد میشود     حالا با این زخمی که زدم خفن تر شدم     ولم کنید تا حسابشو برسم     تا بفهمید سرکار گذاشتمتون یه دل سیر میخندم     چرا اینجا همه چی عجیب و غریبه   هورا بالاخره دست چپم رو نجات دادم.حالا برم سراغ دست راستم     اگه همه چی همینجور اروم پیش بره میتونم یه چرت بزنم     دیگه عکسی نیست ما بریم بخوابیم ...
11 شهريور 1392

دو هفتگی دخملی

توپولوی ما تفریبا" نیم ماهه شد اینم چند تا از عکسهای دو هفتگی عروسکم                                                                                                          &n...
3 شهريور 1392

اولین هفت روز شیرین

اولین روز زندگی عشق ما توی بیمارستان سپری شد تا از روز شنبه زندگی ماروشیرین تر کنه   دومین روز بابایی عشقم براش یه کیک خریده بودو تولد گرفت ه بود و آوین جون و مامانش کلی هدیه گیرشون اومد سومین روز عسلم همراه بابایی و مامان سوسن راهی کلینیک شدن تا واکسن بزنه اونجا یه تست زردی هم دادن که نشون داد جوجو یه کم زرده چهارمین روز فرشته کوچولو حسابی تمیز شد.صبح ناخن هاشو کوتاه کرد و عصر هم حمام کرد تست زردی هم تکرار شد که متاسفانه بالاتر از قبل بودو هممون رو نگران کرد پنجمین روز دخمل گلمون برای غربالگری رفت و تست زردی دوباره تکرار شد و خدارو شکر یه ...
26 مرداد 1392

آوین یعنی مانند آب پاک و زلال

بالاخره نی نی ما به دنیا اومد   نی نی ما دخمل شد.هورااااااااااااااااااااااااااا   اسمش آوین شد.هوراااااااااااااااااااااااااا   اطلاعات تکمیلی در پست های بعد توسط مامان و بابای آوین ارسال می شود.عاشختم خاله ...
18 مرداد 1392

10 ساعت تا زمینی شدن فرشته ما

فردا هم عید فطر هست هم جمعه و هم یه روز بزرگ برای ما.فردا بعد از سی وهشت هفته و چهار روز قراره نی نی ما زمینی بشه به همین خاطر امشب مهمونای زیادی داشتیم.همه خیلی خوشحال بودند و البته کمی نگران مامان سوسن،خاله نجمه،عمه سمانه و خاله حانیه شب پیشمون موندن تا فرداصبح همگی با هم بریم بیمارستان فردا ساعت 6:30 صبح باید بیمارستان باشیم و احتمالا امشب از خوشحالی نمی تونیم بخوابیم ایشالا بعدا میایم و خاطرات خوب زایمان رو برات تعریف میکنم ساعت 12 شده و دیگه نمی تونیم چیزی بخوریم         ...
17 مرداد 1392

اخرین روزهای انتظار

بالاخره من دارم میام،با اینکه دکتر گفته بود که من 29 مرداد پا به این دنیا میذارم ولی من چون خیلی عجله دارم و بقیه هم خیلی منتطر من هستن تصمیم گرفتم که زودترشادشون کنم.بنابراین اگه خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد 11 روز زودتر میام تا همه از چشم انتظاری در بیان که این چند روز زودتر مصادف میشه با عید فطر انشاالله .   ...
4 مرداد 1392

اولین های من

اولین باری که مامانی فهمید منو داره 17 اذر بود. اولین کسی که بعد از مامانی و بابایی به وجود من پی برد خاله نجمه بود. اولین باری که همزمان صدای قلب من شنیده شدو تصویرم هم دیده شد 15 بهمن بود. اولین عروسی که من رفتم،عروسی خاله سارا بود. اولین چهارشنبه سوری من توی خونه موندم تا اسیبی نبینم. اولین عید نوروز من توی درمانگاه(محل کار مامانی)به همراه مامانی و بابایی تحویل شد. اولین حرکت من که احساس شد پنجم فروردین بود. اولین فیلمی که از من گرفته شد و سی دی اونم موجوده 19 فروردین بود. اولین مهمونی که به خاطر  من برگزار شد دوم خرداد بود. اولین باری که من رای دادم 24 خرداد بود. و این اولین ها هم...
17 تير 1392

هشت ماهگی قند عسل

دیگه رفتم توی هشت ماه و حسابی تپلی شدم. تا اومدنم چیزی نمونده ولی من کم کم دارم خودمو اماده می کنم برای اومدن تو دنیای جدید.می دونم که همه چی آماده هست برای پذیرایی از من،فقط مونده تا ساک بیمارستانم پیچیده بشه که اونم ایشالا روز تولد امام زمان(عج) مشکلم حل میشه همچنان شیطونیام ادامه داره تا مامانی به نخوابیدن عادت کنه ا فعلا من برم به بازیگوشیم ادامه بدم،بازم میام از خاطراتم می نویسم ...
26 خرداد 1392

جشن سیسمونی

روز دوم خرداد مصادف با شب میلاد امام علی(ع) ما یه جشن خودمونی داشتیم،خیلی خوب بود جای نی نی کوچولومون خالی بود.همه خیلی زحمت کشیده بودن ولی ما یادمون رفت عکس بگیریم و وقتی یادمون اومد که همه چی تفریبا"تموم شده بود به خاطر همین زیاد عکس نداریم. این از کیک خوشمزه شکلاتی که عمه فاطمه زحمتشو کشیده بود وخاله سارا تزیینش کرده بود اینم میوه های خوشمزمون که چند روز بعد یادم افتاد عکس نگرفتم،مرسی بابایی که چند تا هم برای عکس گذاشتی و همشو نخوردی گیفت های باقیمونده برای خودمون که داخلش هم تافی های خوشکل و خوشمزه بود.خاله نجمه و خاله حانی از مدتها قبل مشغول درست کردن اینا که البته تعدادشون به اندازه همه مهمونا بود بودن....
5 خرداد 1392