آوينآوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

خنده کن بی پروا،خنده هایت زیباست

آوین:مانند آب پاک و زلال

بوستان آزادی

یه روز خوب خدا همراه با عمه فاطمه،مامانی و بابایی و   مهمتر از همه پسته عروسک مورد علاقه آوین گلی             این دخمل خوشگل ما به مونوپاد علاقه زیادی داره و با گفتن   (capture)که از خاله مریم یاد گرفته از خودش عکس میگیره     ...
9 دی 1394

یادی از چند ماه پیش

عروسک ما تقریبا دوساله بود که علاقه مند شد فامیل همه رو   یاد بگیره و البته خیلی هم زود یاد گرفت   بعد از اون هم مدل گوشیهارو میپرسید و حالا هم دوست داره   مدل ماشین هرکس رو بدونه که از بین اونها هل نود(ال نود)از همه   باحال تره     ...
9 دی 1394

شب یلدا

امسال دو شب شب یلدا داشتیم شب اول مهمون مامان جون             شب دوم مهمون مامان بزرگ               فسقلی هم فکر میکرد تولدشه   ...
9 دی 1394

نمایشگاه کتاب

سوم تا هشتم آذر نمایشگاه کتاب شیراز         بعد از برگشتن از نمایشگاه هم بابا مسعود در حال آماده شدن   برای پیاده روی اربعین بود که دخملی تصمیم گرفت توی کوله پشتی   بابا بره   ...
10 آذر 1394

این روزهای نفس مامانی

خوشکل خانم ما روز به روز شیرین تر و خوشمزه تر   میشه و صد البته شیطون تر فسقلی ما یاد گرفته کله ملق بزنه،اتاق خودش و کل خونه رو   در یه چشم به هم زدن زیر و رو کنه،سفره پهن میکنه و   بشقاب میچینه،سبد اسباب بازیهاش رو زیر پاش میزاره و   از تختش بالا میره...   خوش زبونی و حاضرجوابیش هم که قابل تعریف نیست و   اصلا کم نمیاره   لابد،حتما،احتمالا و شاید کلمات جالبی هست که عروسک   توی جمله هاش به کار میبره   موقع خواب هم که میشینه و میگه مامانی بیا صحبت کنیم   تو این مدت دوبار هم با هم مهدکودک رفتیم که خیلی خوش ...
10 آذر 1394

بای بای پوشک

همراه با اولین بارون پاییزی یه اتفاق خیلی مهم رخ داد و اون   ترک ناگهانی پوشک بود اواخر مهرماه بود که اولین بارون پاییز شروع به باریدن کرد و   ما هم که عاشق بارون سریع لباس پوشیدیم و از خونه زدیم   بیرون...   توی راه تصمیم گرفتیم که سایز پوشک آوین رو تغییر بدیم و   یه سایز بزرگتر بخریم.   موقع برگشتن به خونه و توی آسانسور خاله برای مامانی   تعریف کرد که:وقتی تو رفته بودی پوشک بخری آوین گفته   من بزرگ شدم و دیگه پوشک ندارم   و همون لحظه بود که مامانی یادش اومد به خاطر عجله ای که   داشتیم تا به بارون ب...
5 آبان 1394

عروسی دایی مهدی

با کمی تاخیر بالاخره فرصت شد تا وبلاگ نانازی آپدیت بشه   بیست و نهم مرداد عروسی دایی مهدی بود و عروسک ما   قرار بود لباس عروس بپوشه و ساقدوش بشه،که اصلا همکاری   نکرد و بیشتر از پنج دقیقه لباسش رو نپوشید و حتی حاضر نشد   توی مجلس باشه چون با صدای بلند مشکل داره و اصلا دوست   نداره       تا آخر شب هم این عروس کوچولو با محمدحسین بازی میکرد   و ما نتونستیم یه عکس خوب بگیریم         ...
29 شهريور 1394

گلخانه

یه روز تصمیم گرفتیم بریم گلخونه و چند تا گلدون بخریم   ولی با دیدن اون همه گل و گیاه شروع کردیم به عکس گرفتن   از فسقلی                 ...
25 شهريور 1394