روز عشق
هجدهم مرداد هزار و سیصد و نود و دو ........
ساعت پنج صبح بود که آلارم موبایل همه به طور همزمان به صدا در اومد
و برای اولین بار بود که همه با اینکه دو سه ساعت بیشتر نخوابیده بودن
با اشتیاق بیدار شدن
تا بقیه مشغول خوردن صبحانه بودن من که اجازه خوردن نداشتم یه
دوش گرفتم و همگی به اتفاق راهی بیمارستان شدیم
از اونجایی که قلمبه مامانی حس چرخیدن نداشت دکتر قاسم خانی
مجبور شد خودش دست به کار بشه و با سزارین فندقی رو هرچه
زودتر به آغوش خانواده برسونه
چون روز عید بود و بیمارستان خلوت بود در اولین لحظه ورود به
بیمارستان توسط نگهبانی شناسایی شدیم و نگهبان هم از ورود
همه همراهان جلوگیری کرد و فقط من موندم و مامان سوسن که
با هم راهی بخش شدیم
بعد از پوشیدن لباس بود که خاله نجمه یواشکی خودش رو به ما رسوند
تا در آخرین لحظات پیش ما باشه
حدودا ساعت نه و نیم بود که پرستار از ما خواست که به اتاق عمل
بریم و ما بعد از رسیدن به اونجا دیدیم که بابایی و عمه فاطمه هم
منتظر ما هستن
بعد از گرفتن چند تا عکس یادگاری پشت در اتاق عمل و دادن
دوربین فیلمبرداری به پرستار برای گرفتن فیلم اولین لحظات زندگی
عروسکم از همه خداحافظی کردم و همراه پرستار به اتاقی رفتم
که فقط من بودم و مسول گرفتن خون بند ناف...
بعد از ملحق شدن پرستارها و دکتر بیهوشی ساعت ده بود که
خانم دکتر به جمع ما اضافه شد و بعد از کمی خوش و بش بود
که من بیهوش شدم
وقتی به هوش اومدم،با بابایی و خاله نجمه که پشت در منتظر من
بودن به سمت بخش حرکت کردیم و تو آسانسور بود که من فهمیدم
جوجومون یه دخمل تپلی ناز هست
همین که وارد اتاق شدم دیدم که بله...پرنسس کوچولو زودتر اومده و
برای خودش جا گرفته
و اونجا بود که برای اولین بار عروسکم دیدم و یه دل نه صد دل
عاشقش شدم و برای این نعمت الهی خدا رو هزاران بار شکر کردم
از ساعت ده و ربع جمعه هجدهم مرداد مصادف با عید سعید فطر
زندگی رنگ و بوی تازه ای گرفت......