آوينآوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

خنده کن بی پروا،خنده هایت زیباست

جشن دندونی و نیم سالگی

جشن دندونی عروسکم همزمان شد با تولد شش ماهگیش و شب میلاد امام حسن عسگری(ع)     مامانی و خاله نجمه خیلی برای کیک دندونی نقشه کشیده بودن و قرار بود با خمیر فوندانت اونو تزیین کنن ولی متاسفانه خمیر خراب شد و همه نقشه هاشون نقش بر آب شد و کیک دندونی من این شد که میبینید     بیشتر شب رو من در حال نق زدن بودم و به خاطر همین نشد زیاد عکس بگیرم ،آخه دندونم یه کم اذیتم میکرد       اینم یه گلچینی از سفره دندونیم.....     و هدیه مامانی و بابایی که خیلی دوستش دارم     فردای جشن هم قابلم...
20 بهمن 1392

هر روز خوشمزه تر از دیروز

یه عروسک قشنگ،یه لبخند قشنگ،یه مروارید قشنگ     وقتی قند عسل لاک پشت سواری میکند     اینم یه دخمل جیگر که همه عاشقشن     پیشی ملوس در حال کمک برای تدارک جشن دندونی     و این هم یکی از سرگرمیهای فندق کوچولو   ...
15 بهمن 1392

جوانه زدن اولین مروارید

سلام سلام صد تا سلام    من اومدم با دندونام     میخوام نشونتون بدم   صاحب مروارید شدم     یواش یواش و بی صدا   شدم جزء کباب خورا         دوم بهمن یعنی وقتی که عروسک قشنگم پنج ماه و چهارده روزش بود اولین     غذای زندگیش رو خورد و بعد از ظهر همون روز حدود ساعت سه بعد از ظهر     موقع شیرخوردن و بازیگوشی بود که خاله نجمه متوجه یه مروارید کوچولو توی     دهن عسلکم شد . مامانی قربونت بره که اینقدر بی سرو صدا و بدون دردسر     دندون در آوردی ع...
3 بهمن 1392

آوین گلی غذا می خورد

بالاخره روز موعود فرا رسید بوهای خوبی داره میاد،حتماً برای اولین غذای من تدارک زیادی دیدن     آخ جون،دیدین گفتم....قراره چلو کباب بخورم     مثل اینکه یه اشتباهی پیش اومده،کباب رو بردن به جاش این دوتا رو آوردن...   به هر حال من قاشق و چنگالم دستمه تا غذا بخورم     رو این دوتا هم که نوشته پایان شش ماهگی،پس من قراره چی بخورم؟!!!!!       همه چی رو که بردن،من موندم و یه قاشق چایخوری فرنی     خیلی خوشمزه بود ولی فکر کنم کباب بیشتر دوست داشته باشم   ...
2 بهمن 1392

پنج ماهگی و بازم برف

تو پنج ماهگی نفسم کارهای جدیدی انجام میده و حسابی شیرین شده     هرچیزی رو که جلوش میگیریم با دست میگیره و به طرف دهنش میبره،میتونه     حدود سی ثانیه روی پاهاش وایسه(البته با کمک ما)،معنی خوردن رو میفهمه     و وقتی ما غذا میخوریم دهنش آب میوفته و همش به دهن ما نگاه میکنه، یه     اسباب بازی داره که روی زمین حرکت میکنه وقتی خاموشش میکنیم و میاریم     جلوش یه نگاه به اون میندازه و یه نگاه به زمین و مارو مجبور میکنه تا دوباره     روشنش کنیم هنوز بدون کمک نمیتونه غلط بزنه که البته فکر کنم ارثیه چون   &nb...
21 دی 1392

یک روز زیبای برفی

یازدهمین روز زمستون که من صد و چهل و پنج روزه بودم یه روز خیلی قشنگ بود.آسمون سفید سفید بود و برف میبارید و من برای اولین بار برف هم دیدم.       خدایا شکرت به خاطر این نعمت زیبات که واقعا لذت بخش بود..... اولش از پشت پنجره نگاه میکردم چون مامانی گفت سرما میخورم     ولی وقتی دید که من خیلی دوست دارم برم بیرون اونم موافقت کرد     خاله نجمه جونم دو روزه که رفته سفر و من برای اولین بار ازش دورم،یه کوچولو هم بهانه میگیرم ولی خب میدونم که زود برمیگرده پیشم   ...
12 دی 1392

آوین در بلندترین شب سال

نفس مامانی اولین شب یلدا رو هم تجربه کرد البته عزیز دلم از اولش  خواب بود و موقع شام بیدار شد اینم یه دونه عکس قبل از خوابیدن قند عسلم     به حرمت ماه صفر جشن نگرفتیم و فقط یه دورهمی خانوادگی داشتیم.   اینم از هنرنمایی مامانی و خاله نجمه   شام هم که طبق معمول دستپخت خوب مامان سوسن بود و این هم عسلک ما بعد از بیدار شدن از خواب     قربون خندیدنت برم من که وقتی از خواب بیدار میشی هم  خوش اخلاقی و میخندی   ...
2 دی 1392

ماما

قند عسلم بالاخره کلمه ای که من منتظرش بودم رو گفت و اون چیزی نبود جز ماما الهی ماما قربونت بره عروسک نازم   صبح روز یکشنبه بیست و چهارم آذر وقتی که چهار ماه و شش روزت بود چشم باز کردی و دو بار کلمه ماما رو تکرار کردی و من حسابی ذوق زده شده بودم و فقط میبوسیدمت نفس ماما اینم موقعی که بابایی اومد خونه و اونم کلی ذوق کرد     یه عالمه دوست دارم عزیز دلم     ...
24 آذر 1392
1