آوينآوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

خنده کن بی پروا،خنده هایت زیباست

10 ساعت تا زمینی شدن فرشته ما

فردا هم عید فطر هست هم جمعه و هم یه روز بزرگ برای ما.فردا بعد از سی وهشت هفته و چهار روز قراره نی نی ما زمینی بشه به همین خاطر امشب مهمونای زیادی داشتیم.همه خیلی خوشحال بودند و البته کمی نگران مامان سوسن،خاله نجمه،عمه سمانه و خاله حانیه شب پیشمون موندن تا فرداصبح همگی با هم بریم بیمارستان فردا ساعت 6:30 صبح باید بیمارستان باشیم و احتمالا امشب از خوشحالی نمی تونیم بخوابیم ایشالا بعدا میایم و خاطرات خوب زایمان رو برات تعریف میکنم ساعت 12 شده و دیگه نمی تونیم چیزی بخوریم         ...
17 مرداد 1392

اخرین روزهای انتظار

بالاخره من دارم میام،با اینکه دکتر گفته بود که من 29 مرداد پا به این دنیا میذارم ولی من چون خیلی عجله دارم و بقیه هم خیلی منتطر من هستن تصمیم گرفتم که زودترشادشون کنم.بنابراین اگه خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد 11 روز زودتر میام تا همه از چشم انتظاری در بیان که این چند روز زودتر مصادف میشه با عید فطر انشاالله .   ...
4 مرداد 1392

اولین های من

اولین باری که مامانی فهمید منو داره 17 اذر بود. اولین کسی که بعد از مامانی و بابایی به وجود من پی برد خاله نجمه بود. اولین باری که همزمان صدای قلب من شنیده شدو تصویرم هم دیده شد 15 بهمن بود. اولین عروسی که من رفتم،عروسی خاله سارا بود. اولین چهارشنبه سوری من توی خونه موندم تا اسیبی نبینم. اولین عید نوروز من توی درمانگاه(محل کار مامانی)به همراه مامانی و بابایی تحویل شد. اولین حرکت من که احساس شد پنجم فروردین بود. اولین فیلمی که از من گرفته شد و سی دی اونم موجوده 19 فروردین بود. اولین مهمونی که به خاطر  من برگزار شد دوم خرداد بود. اولین باری که من رای دادم 24 خرداد بود. و این اولین ها هم...
17 تير 1392

هشت ماهگی قند عسل

دیگه رفتم توی هشت ماه و حسابی تپلی شدم. تا اومدنم چیزی نمونده ولی من کم کم دارم خودمو اماده می کنم برای اومدن تو دنیای جدید.می دونم که همه چی آماده هست برای پذیرایی از من،فقط مونده تا ساک بیمارستانم پیچیده بشه که اونم ایشالا روز تولد امام زمان(عج) مشکلم حل میشه همچنان شیطونیام ادامه داره تا مامانی به نخوابیدن عادت کنه ا فعلا من برم به بازیگوشیم ادامه بدم،بازم میام از خاطراتم می نویسم ...
26 خرداد 1392

جشن سیسمونی

روز دوم خرداد مصادف با شب میلاد امام علی(ع) ما یه جشن خودمونی داشتیم،خیلی خوب بود جای نی نی کوچولومون خالی بود.همه خیلی زحمت کشیده بودن ولی ما یادمون رفت عکس بگیریم و وقتی یادمون اومد که همه چی تفریبا"تموم شده بود به خاطر همین زیاد عکس نداریم. این از کیک خوشمزه شکلاتی که عمه فاطمه زحمتشو کشیده بود وخاله سارا تزیینش کرده بود اینم میوه های خوشمزمون که چند روز بعد یادم افتاد عکس نگرفتم،مرسی بابایی که چند تا هم برای عکس گذاشتی و همشو نخوردی گیفت های باقیمونده برای خودمون که داخلش هم تافی های خوشکل و خوشمزه بود.خاله نجمه و خاله حانی از مدتها قبل مشغول درست کردن اینا که البته تعدادشون به اندازه همه مهمونا بود بودن....
5 خرداد 1392

رفتم توی هفت ماهگی

کوچولوی 7ماهه من سلام... تا روز جشن سیسمونی نمی خواستم چیزی بنویسم ولی اینقدر شیطون شدی که دلم نیومد شیطنت هاتوثبت نکنم. یه کار باحال که انجام میدی اینه که تا اسم بابایی میاد شروع میکنی به لگد زدن و حسابی از خجالت من در میای،جدیدا"هم که با خاله نجمه طرح دوستی ریختی و تا باهات حرف میزنه شروع میکنی به تکون خوردن،شبا هم که نمیذاری من بخوابم همیشه نی نی شیطون دوست داشتم که ظاهرا"قراره یکیشو داشته باشم چون از الان داری خودتو نشون میدی:) 9روز دیگه که مصادف هست با شب تولد حضرت علی(ع)قراره جشن داشته باشیم.ایشالا بعدش میام و عکسهای سیسمونی و جشن رو میذارم. ...
20 ارديبهشت 1392

روزی که تو باشی و بخواهی برایت حرف بزنم

این روزها که هنوز نیستنت را به هوای داشتنت ثانیه شماری می کنم ساکتم.......حرف نمی زنم نه که چیزی برای گفتن نباشد...نه! به این سکوت پیله کرده ام نه که ندانم چه بگویم...نه! این روزها از همیشه پرتر از حرفم از همیشه بیشتر گفتنی ها دارم ولی من ماندم و یک عالمه ناگفته های نا شنیده حرفهایم را جمع می کنم می گذارم گوشه ای روشن میان دلم! می گذارمشان گوشه دلم و هرروز انها را گردگیری می کنم و یادشان می افتم و...... تا روزی که تو بیایی.. روزی که تو باشی و بخواهی برایت حرف بزنم   ...
11 ارديبهشت 1392
1